کنایه از عاشق شدن، فریفته شدن، دل بسته به چیزی شدن، علاقه پیدا کردن، توجه کردن، دقت کردن، جرئت دادن، دلیر ساختن، برای مثال روی خندان طبیبان دل دهد بیمار را / باغبان بگشا ز ابرو چین که بیمار دلم (دانش - لغتنامه - دل دادن)
کنایه از عاشق شدن، فریفته شدن، دل بسته به چیزی شدن، علاقه پیدا کردن، توجه کردن، دقت کردن، جرئت دادن، دلیر ساختن، برای مِثال روی خندان طبیبان دل دهد بیمار را / باغبان بگشا ز ابرو چین که بیمار دلم (دانش - لغتنامه - دل دادن)
عاشق شدن. دلداده گشتن. علاقه یافتن. فریفته شدن. دوستدار کسی یاچیزی شدن. گرم الفت گردیدن. (آنندراج) : نکشم ناز ترا و ندهم دل به تو من تا مرا دوستی و مهر تو پیدا نشود. منوچهری. دل دادم و کار برنیامد کام از لب یار برنیامد. خاقانی. کو دل به فلان عروس داده ست کزپرده چنین بدر فتاده ست. نظامی. کز دیده آن مه دوهفته دل داده بد و ز دست رفته. نظامی. گفتم آهن دلی کنم چندی ندهم دل به هیچ دلبندی. سعدی. دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم هرکه از دوست تحمل نکند عهد نپاید. سعدی. خواهی که دل به کس ندهی دیده ها بدوز پیکان چرخ را سپری باید آهنی. سعدی. گفته بودم که دل به کس ندهم حذر از عاشقی و بی خبری. سعدی. سعدیا دیده نگه داشتن ازصورت خوب نه چنانست که دل دادن و جان پروردن. سعدی. دل از جفای تو گفتم به دیگری بدهم کسم به حسن تو ای دلستان نداد نشان. سعدی. معشوق هزاردوست را دل ندهی ور می دهی آن دل به جدایی بنهی. سعدی. ندادند صاحبدلان دل به پوست وگر ابلهی داد بی مغز اوست. سعدی. به عشق روی نکو دل کسی دهد سعدی که احتمال کند خوی زشت نیکو را. سعدی. تا دل ندهی به خوبرویان کز غصه تلف شوی و رنجه. سعدی. یا دل به ما دهی چو دل ما به دست تست یا مهر خویشتن ز دل ما بدر بری. سعدی. عشق و دوام عافیت مختلفند سعدیا هرکه سفر نمی کند دل ندهد به لشکری. سعدی. چون دلش دادی و مهرش ستدی چاره نماند اگر او با تو نسازد تو درو سازی به. سعدی (کلیات چ فروغی ص 270). کس دل به اختیار به مهرت نمی دهد دامی نهاده ای و گرفتار می کنی. سعدی. دل داده ام به یاری شوخی، کشی، نگاری مرضیهالسجایا محمودهالخصائل. حافظ. به خوبان دل مده حافظ ببین آن بی وفائیها که با خوارزمیان کردند ترکان سمرقندی. حافظ. کی به دست سنبل فردوس دل خواهیم داد تاکه در سودای زلف یار دل دل می کنم. صائب (از آنندراج). خوبان فزون از حد ولی نتوان به هرکس داد دل گر دل به یاری کس دهد باری به یاری همچو تو. هاتف. تا رو ندهی که می تواند رو داد تا دل ندهی که می تواند دل داد. ظهوری (از آنندراج). هیام، دل به عشق دادن. (از منتهی الارب). - دل به یکدیگر دادن، عاشق هم شدن. شیفتۀ یکدیگر گشتن: زآن دل که به یکدگر بدادند در معرض گفت وگو فتادند. نظامی. - دل دادن و قلوه گرفتن، در تداول عامیانه، سخت به گفته های یکدیگر مشعوف و مسرور بودن. سخت به سخنان هم شیفته و شایق آمدن. سخت به گفتار یکدیگر شیفته گونه گوش دادن. شیفته گونه سخنان کسی را استماع کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). وضع دو نفر را گویند که بسیار به هم توجه دارند و در گفتگو یا راز و نیاز عاشقانه و بحث علمی یا نظایر آن غرق اند و متوجه اطراف خود نیستند. (فرهنگ لغات عامیانه). ، توجه کردن. مراقب شدن. متوجه شدن. توجه و التفات کردن به فهم مطلبی. متوجه و مواظب گفته های کسی شدن. نیک مراقب و متوجه و ملتفت بودن. عنایت کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دقت کردن توجه داشتن. متمرکز کردن فکر در امری. هوش دادن و بخاطر سپردن و گوش فراداشتن. (ناظم الاطباء). متوجه و ملتفت شدن به کسی یا چیزی یا فهم مطلبی. توجه دقیق کردن. هوش و حواس و ذکر و فکر خود را متوجه کردن و سابقاً در مکتب خانه ها بجای گوش بده و توجه کن می گفتند دل بده. (از فرهنگ لغات عامیانه) : چنین دل بدادی به گفتار اوی بگشتی همه گرد تیمار اوی. فردوسی. به من نمای رخ و اندکی به من ده دل که با پری زده دارند اندکی آهن. سوزنی. گر دل دهی ای پسر بدین پند از پند پدر شوی برومند. نظامی. ز بی لحنی بدان سی لحن چون نوش گهی دل دادی و گه بستدی هوش. نظامی. حاجبان دل به کارشان دادند بار جستند و بارشان دادند. نظامی. - دل به دل دادن، کنایه از شفقت کردن و متوجه شدن. (لغت محلی شوشتر، خطی). به دقت گوش به صحبت دیگری دادن. موافق میل دیگری عمل کردن. (از فرهنگ عوام). - دل به کار ندادن، رغبت و تمایلی در انجام کار از خود بروز ندادن. (فرهنگ عوام). ، راضی شدن. روایی دادن دل. دل آمدن. خشنود گشتن. رخصت دادن. (ازآنندراج). رضایت دادن. موافقت کردن. اجازه دادن: لطیفه ای است در آن لب که هیچ نتوان گفت اگر دلم دهدی خلق را نمایم آن. فرخی. نه دلم می داد برپای خاستن و آن صینی یله کردن و نه دلیری داشتم که برگیرم. (تاریخ برامکه). چون دل دهدت که هرزمانی صدبار بنزد من نیائی. سیدحسن غزنوی. دل چون دهدت که برستیزی خون دو سه بی گنه بریزی. نظامی. نه دل می دادازو دل برگرفتن نه می شایستش اندر بر گرفتن. نظامی. نه دل می دادش از دل راندن او را نه شایست از سپاهان خواندن او را. نظامی. کرا دل دهد کز چنین جای نغز نهد پای خود را در آن پای لغز. نظامی. می دهد دل مر ترا کاین بی دلان بی تو گردند آخر از بی حاصلان. مولوی. خود دلت چون می دهدتا این حلل برکنی اندازیش اندر وحل. مولوی. بدانکه دشمنت اندر خفا سخن گوید دلت دهد که دل از دوست برکنی زنهار. سعدی. نه دل دهدش که با تو شمشیر زند نه صبر که از تو روی برگرداند. سعدی. در شگفتم که درین مدت ایام فراق برگرفتی ز حریفان دل و دل میدادت. حافظ. چو بر تسلیم دل دادی گلستان می شود آتش به دوزخ چون شدی راضی بهشت جاودان بینی. ملا تجلّی. سخن می شود دل نشین زود صائب اگر دل دهد دلربایی که دارم. صائب (از آنندراج). ز دوستیش دلم چون دهد که رو تابم که هرگهم به نگه کشت و از تغافل سوخت. سراجای نقاش (از آنندراج). - دل ندادن، از دل نیامدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). راضی نشدن و از جان دل روائی ندادن قلب: آن دختر [دختر افراسیاب] پسری آورد مانندۀ وی [سیاوش] پیران را دل نداد که او را بکشد. (ترجمه طبری بلعمی). به رفتن همی شاه را دل نداد همی بود در گنگ پیروز و شاد. فردوسی. دلش نداد کز آن ناگشاده برگردد سلیح داد سپه را و شد به پای حصار. فرخی. با تو ندهد دل که جفائی کنم از بیش هرچند به خدمت در، تقصیر نمائی. منوچهری. من و مانند من... بی نوا گشته و دل نمی داد که از پای قلعۀ کوه تیز یکسو شویمی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 64). ایستاده ام تا او را با خویشتن ببرم که دلم نداد که او را این جایگه رها کنم. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). اسکندر را [جواب داراب] دشوار آمد و دلش نمی داد که با برادر جنگ کند. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). از خوش سخنی [نبی اکرم] و تواضع، هرکه پیش وی نشستی دلش ندادی که برخاستی. (مجمل التواریخ و القصص). گفت مرا دل ندهد که او را بد کنم. (مجمل التواریخ و القصص). هرچه می گویم کنیزک بفروش دلش نمی دهد و وجوه زر من نمی سازد. (تاریخ طبرستان). گرچه دل من بود کنون او را یاد دل باز چه خواهم که دلم می ندهد. عطار. شرطست احتمال جفاهای دوستان چون دل نمی دهد که دل از دوست برکنم. سعدی. ، موافقت کردن. سازگار شدن. یکدل شدن. همداستان گشتن. متفق و هم عقیده شدن: چو ابلیس دانست کو دل بداد بر افسانه اش گشت نهمار شاد. فردوسی. به دل در چشم پنهان بین از ایشان آیدت پیدا بدیشان ده دلت را تا به دل بینا شوی زایشان. ناصرخسرو. دل بدو دادند ترسایان تمام خود چه باشد قوت تقلید عام. مولوی. ، استماله دادن و تقویت دل کردن. (آنندراج). تسلیت دادن. دلداری کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تسلی دادن. اطمینان دادن: وی را به خانه بردم و دل دادم. (تاریخ برامکه). دلش دادی که شیرین مهربانست بدین تلخی مبین کش در زبانست. نظامی. مجنون ستم رسیده را خواند تا دل دهدش کزو دلش ماند. نظامی. گهی فرخ سروش آسمانی دلش دادی که یابی کامرانی. نظامی. مهین بانو دلش دادی شب و روز بدان تا نشکند ماه دل افروز. نظامی. دواسبه به هرمس فرستید کس مگر شاه را دل دهد یک نفس. نظامی. می داد دلش ز دلنوازی کان به که درین بلا بسازی. نظامی. شب آمد همچنان آن سرو آزاد سخن می گفت و شه را دل همی داد. نظامی. روی خندان طبیبان دل دهد بیمار را باغبان بگشا ز ابرو چین که بیمار دلم. دانش (از آنندراج). بی دلان را گاه گاهی می توان دادن دلی ای که ایزد صورت دل داد پیکان ترا. غنی (از آنندراج). ، دلیر ساختن. (برهان) (انجمن آرا) (غیاث) (آنندراج). جرأت دادن. تشجیع کردن. تشویق کردن. سبک کردن ترس کسی را. (یادداشت مرحوم دهخدا). ایزاع. (از دهار). نیرو بخشیدن. تقویت دل کردن: مهان را همه خواند شاه چگل ابر جنگ لهراسپ شان داد دل. دقیقی. ز غسانیان طائر شیردل که دادی فلک را به شمشیر دل. فردوسی. به جنگ اندرون مرد را دل دهند نه بر آتش تیز بر گل نهند. فردوسی. سپه را همه سربسر داد دل شدند از غمان یکسر آزاددل. فردوسی. ملک چو حال چنان دید خلق را دل داد براند و گفت که این مایه آب را چه خطر. فرخی. هزیمتیان را دل داده و بجای خویش بداشته. (تاریخ بیهقی). پشتوان قوم باشند و همگان را دل می دهند واحتیاط کنند تا در خراسان خلل نیفتد. (تاریخ بیهقی). به چشمی خیرگی کردن که برخیز به دیگر چشم دل دادن که مگریز. نظامی. بر دل بسته بند بگشادند بیدلی را به وعده دل دادند. نظامی. سپه را چو دل داد خسرو بسی که بیدل نباید که باشد کسی. نظامی. گه عشق دلم دهد که برخیز زین زاغ و زغن چوکبک بگریز. نظامی. دلش می دادتا فرمان پذیرد قوی دل گردد و درمان پذیرد. نظامی. کسی را دل دهد کین راز گوید نبیند ور ببیند بازگوید. نظامی. یار کو تا دل دهد در یک غمم دست کو تا دست گیرد یک دمم. عطار. موسیی را دل دهم با یک عصا تا زند برعالمی شمشیرها. مولوی. فهم گرد آرید و جان را دل دهید بعد از آن از شوق پا در ره نهید. مولوی. راه نومیدی گرفتم رحمتم دل می هد کای گنهکاران هنوز امید عفو است از کریم. سعدی. سپرت می بباید افکندن ای که دل می دهی به تیرانداز. سعدی. عشق اگر دل دهد کبوتر را جگر از سینۀ عقاب کند. ظهوری (از آنندراج). استیزاع، دل دادن خواستن
عاشق شدن. دلداده گشتن. علاقه یافتن. فریفته شدن. دوستدار کسی یاچیزی شدن. گرم الفت گردیدن. (آنندراج) : نکشم ناز ترا و ندهم دل به تو من تا مرا دوستی و مهر تو پیدا نشود. منوچهری. دل دادم و کار برنیامد کام از لب یار برنیامد. خاقانی. کو دل به فلان عروس داده ست کزپرده چنین بدر فتاده ست. نظامی. کز دیده آن مه دوهفته دل داده بد و ز دست رفته. نظامی. گفتم آهن دلی کنم چندی ندهم دل به هیچ دلبندی. سعدی. دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم هرکه از دوست تحمل نکند عهد نپاید. سعدی. خواهی که دل به کس ندهی دیده ها بدوز پیکان چرخ را سپری باید آهنی. سعدی. گفته بودم که دل به کس ندهم حذر از عاشقی و بی خبری. سعدی. سعدیا دیده نگه داشتن ازصورت خوب نه چنانست که دل دادن و جان پروردن. سعدی. دل از جفای تو گفتم به دیگری بدهم کسم به حسن تو ای دلستان نداد نشان. سعدی. معشوق هزاردوست را دل ندهی ور می دهی آن دل به جدایی بنهی. سعدی. ندادند صاحبدلان دل به پوست وگر ابلهی داد بی مغز اوست. سعدی. به عشق روی نکو دل کسی دهد سعدی که احتمال کند خوی زشت نیکو را. سعدی. تا دل ندهی به خوبرویان کز غصه تلف شوی و رنجه. سعدی. یا دل به ما دهی چو دل ما به دست تست یا مهر خویشتن ز دل ما بدر بری. سعدی. عشق و دوام عافیت مختلفند سعدیا هرکه سفر نمی کند دل ندهد به لشکری. سعدی. چون دلش دادی و مهرش ستدی چاره نماند اگر او با تو نسازد تو درو سازی به. سعدی (کلیات چ فروغی ص 270). کس دل به اختیار به مهرت نمی دهد دامی نهاده ای و گرفتار می کنی. سعدی. دل داده ام به یاری شوخی، کشی، نگاری مرضیهالسجایا محمودهالخصائل. حافظ. به خوبان دل مده حافظ ببین آن بی وفائیها که با خوارزمیان کردند ترکان سمرقندی. حافظ. کی به دست سنبل فردوس دل خواهیم داد تاکه در سودای زلف یار دل دل می کنم. صائب (از آنندراج). خوبان فزون از حد ولی نتوان به هرکس داد دل گر دل به یاری کس دهد باری به یاری همچو تو. هاتف. تا رو ندهی که می تواند رو داد تا دل ندهی که می تواند دل داد. ظهوری (از آنندراج). هیام، دل به عشق دادن. (از منتهی الارب). - دل به یکدیگر دادن، عاشق هم شدن. شیفتۀ یکدیگر گشتن: زآن دل که به یکدگر بدادند در معرض گفت وگو فتادند. نظامی. - دل دادن و قلوه گرفتن، در تداول عامیانه، سخت به گفته های یکدیگر مشعوف و مسرور بودن. سخت به سخنان هم شیفته و شایق آمدن. سخت به گفتار یکدیگر شیفته گونه گوش دادن. شیفته گونه سخنان کسی را استماع کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). وضع دو نفر را گویند که بسیار به هم توجه دارند و در گفتگو یا راز و نیاز عاشقانه و بحث علمی یا نظایر آن غرق اند و متوجه اطراف خود نیستند. (فرهنگ لغات عامیانه). ، توجه کردن. مراقب شدن. متوجه شدن. توجه و التفات کردن به فهم مطلبی. متوجه و مواظب گفته های کسی شدن. نیک مراقب و متوجه و ملتفت بودن. عنایت کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دقت کردن توجه داشتن. متمرکز کردن فکر در امری. هوش دادن و بخاطر سپردن و گوش فراداشتن. (ناظم الاطباء). متوجه و ملتفت شدن به کسی یا چیزی یا فهم مطلبی. توجه دقیق کردن. هوش و حواس و ذکر و فکر خود را متوجه کردن و سابقاً در مکتب خانه ها بجای گوش بده و توجه کن می گفتند دل بده. (از فرهنگ لغات عامیانه) : چنین دل بدادی به گفتار اوی بگشتی همه گرد تیمار اوی. فردوسی. به من نمای رخ و اندکی به من ده دل که با پری زده دارند اندکی آهن. سوزنی. گر دل دهی ای پسر بدین پند از پند پدر شوی برومند. نظامی. ز بی لحنی بدان سی لحن چون نوش گهی دل دادی و گه بستدی هوش. نظامی. حاجبان دل به کارشان دادند بار جستند و بارشان دادند. نظامی. - دل به دل دادن، کنایه از شفقت کردن و متوجه شدن. (لغت محلی شوشتر، خطی). به دقت گوش به صحبت دیگری دادن. موافق میل دیگری عمل کردن. (از فرهنگ عوام). - دل به کار ندادن، رغبت و تمایلی در انجام کار از خود بروز ندادن. (فرهنگ عوام). ، راضی شدن. روایی دادن دل. دل آمدن. خشنود گشتن. رخصت دادن. (ازآنندراج). رضایت دادن. موافقت کردن. اجازه دادن: لطیفه ای است در آن لب که هیچ نتوان گفت اگر دلم دهدی خلق را نمایم آن. فرخی. نه دلم می داد برپای خاستن و آن صینی یله کردن و نه دلیری داشتم که برگیرم. (تاریخ برامکه). چون دل دهدت که هرزمانی صدبار بنزد من نیائی. سیدحسن غزنوی. دل چون دهدت که برستیزی خون دو سه بی گنه بریزی. نظامی. نه دل می دادازو دل برگرفتن نه می شایستش اندر بر گرفتن. نظامی. نه دل می دادش از دل راندن او را نه شایست از سپاهان خواندن او را. نظامی. کرا دل دهد کز چنین جای نغز نهد پای خود را در آن پای لغز. نظامی. می دهد دل مر ترا کاین بی دلان بی تو گردند آخر از بی حاصلان. مولوی. خود دلت چون می دهدتا این حلل برکنی اندازیش اندر وحل. مولوی. بدانکه دشمنت اندر خفا سخن گوید دلت دهد که دل از دوست برکنی زنهار. سعدی. نه دل دهدش که با تو شمشیر زند نه صبر که از تو روی برگرداند. سعدی. در شگفتم که درین مدت ایام فراق برگرفتی ز حریفان دل و دل میدادت. حافظ. چو بر تسلیم دل دادی گلستان می شود آتش به دوزخ چون شدی راضی بهشت جاودان بینی. ملا تجلّی. سخن می شود دل نشین زود صائب اگر دل دهد دلربایی که دارم. صائب (از آنندراج). ز دوستیش دلم چون دهد که رو تابم که هرگهم به نگه کشت و از تغافل سوخت. سراجای نقاش (از آنندراج). - دل ندادن، از دل نیامدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). راضی نشدن و از جان دل روائی ندادن قلب: آن دختر [دختر افراسیاب] پسری آورد مانندۀ وی [سیاوش] پیران را دل نداد که او را بکشد. (ترجمه طبری بلعمی). به رفتن همی شاه را دل نداد همی بود در گنگ پیروز و شاد. فردوسی. دلش نداد کز آن ناگشاده برگردد سلیح داد سپه را و شد به پای حصار. فرخی. با تو ندهد دل که جفائی کنم از بیش هرچند به خدمت در، تقصیر نمائی. منوچهری. من و مانند من... بی نوا گشته و دل نمی داد که از پای قلعۀ کوه تیز یکسو شویمی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 64). ایستاده ام تا او را با خویشتن ببرم که دلم نداد که او را این جایگه رها کنم. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). اسکندر را [جواب داراب] دشوار آمد و دلش نمی داد که با برادر جنگ کند. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). از خوش سخنی [نبی اکرم] و تواضع، هرکه پیش وی نشستی دلش ندادی که برخاستی. (مجمل التواریخ و القصص). گفت مرا دل ندهد که او را بد کنم. (مجمل التواریخ و القصص). هرچه می گویم کنیزک بفروش دلش نمی دهد و وجوه زر من نمی سازد. (تاریخ طبرستان). گرچه دل من بود کنون او را یاد دل باز چه خواهم که دلم می ندهد. عطار. شرطست احتمال جفاهای دوستان چون دل نمی دهد که دل از دوست برکنم. سعدی. ، موافقت کردن. سازگار شدن. یکدل شدن. همداستان گشتن. متفق و هم عقیده شدن: چو ابلیس دانست کو دل بداد بر افسانه اش گشت نهمار شاد. فردوسی. به دل در چشم پنهان بین از ایشان آیدت پیدا بدیشان ده دلت را تا به دل بینا شوی زایشان. ناصرخسرو. دل بدو دادند ترسایان تمام خود چه باشد قوت تقلید عام. مولوی. ، استماله دادن و تقویت دل کردن. (آنندراج). تسلیت دادن. دلداری کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تسلی دادن. اطمینان دادن: وی را به خانه بردم و دل دادم. (تاریخ برامکه). دلش دادی که شیرین مهربانست بدین تلخی مبین کش در زبانست. نظامی. مجنون ستم رسیده را خواند تا دل دهدش کزو دلش ماند. نظامی. گهی فرخ سروش آسمانی دلش دادی که یابی کامرانی. نظامی. مهین بانو دلش دادی شب و روز بدان تا نشکند ماه دل افروز. نظامی. دواسبه به هرمس فرستید کس مگر شاه را دل دهد یک نفس. نظامی. می داد دلش ز دلنوازی کان به که درین بلا بسازی. نظامی. شب آمد همچنان آن سرو آزاد سخن می گفت و شه را دل همی داد. نظامی. روی خندان طبیبان دل دهد بیمار را باغبان بگشا ز ابرو چین که بیمار دلم. دانش (از آنندراج). بی دلان را گاه گاهی می توان دادن دلی ای که ایزد صورت دل داد پیکان ترا. غنی (از آنندراج). ، دلیر ساختن. (برهان) (انجمن آرا) (غیاث) (آنندراج). جرأت دادن. تشجیع کردن. تشویق کردن. سبک کردن ترس کسی را. (یادداشت مرحوم دهخدا). ایزاع. (از دهار). نیرو بخشیدن. تقویت دل کردن: مهان را همه خواند شاه چگل ابر جنگ لهراسپ شان داد دل. دقیقی. ز غسانیان طائر شیردل که دادی فلک را به شمشیر دل. فردوسی. به جنگ اندرون مرد را دل دهند نه بر آتش تیز بر گل نهند. فردوسی. سپه را همه سربسر داد دل شدند از غمان یکسر آزاددل. فردوسی. ملک چو حال چنان دید خلق را دل داد براند و گفت که این مایه آب را چه خطر. فرخی. هزیمتیان را دل داده و بجای خویش بداشته. (تاریخ بیهقی). پشتوان قوم باشند و همگان را دل می دهند واحتیاط کنند تا در خراسان خلل نیفتد. (تاریخ بیهقی). به چشمی خیرگی کردن که برخیز به دیگر چشم دل دادن که مگریز. نظامی. بر دل بسته بند بگشادند بیدلی را به وعده دل دادند. نظامی. سپه را چو دل داد خسرو بسی که بیدل نباید که باشد کسی. نظامی. گه عشق دلم دهد که برخیز زین زاغ و زغن چوکبک بگریز. نظامی. دلش می دادتا فرمان پذیرد قوی دل گردد و درمان پذیرد. نظامی. کسی را دل دهد کین راز گوید نبیند ور ببیند بازگوید. نظامی. یار کو تا دل دهد در یک غمم دست کو تا دست گیرد یک دمم. عطار. موسیی را دل دهم با یک عصا تا زند برعالمی شمشیرها. مولوی. فهم گرد آرید و جان را دل دهید بعد از آن از شوق پا در ره نهید. مولوی. راه نومیدی گرفتم رحمتم دل می هد کای گنهکاران هنوز امید عفو است از کریم. سعدی. سپرت می بباید افکندن ای که دل می دهی به تیرانداز. سعدی. عشق اگر دل دهد کبوتر را جگر از سینۀ عقاب کند. ظهوری (از آنندراج). استیزاع، دل دادن خواستن
دل بستن. دلبستگی یافتن. رغبت پیدا کردن. علاقه پیداکردن. علاقه یافتن: از بس احسانها که می کرد با من، من نیز دل بنهادم و چند سال به گنجه مقیم شدم. (منتخب قابوسنامه ص 45). من که در هیچ مقامی نزدم خیمۀ انس پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم. سعدی. ، رضا دادن.پذیرفتن. تن دردادن. گردن نهادن: یا برقعی به چشم تأمل فروگذار یا دل بنه که پرده ز کارت برافکنند. سعدی. ، مصمم شدن. تصمیم گرفتن: چو بنهاد دل کینه و جنگ را بخواند آن گرانمایه هوشنگ را. فردوسی. - دل به چیزی یا کاری نهادن، دل بستن بدان. دلبستگی یافتن به آن. علاقه مندگشتن بدان. علاقه یافتن به آن. پرداختن به آن. متوجه شدن به آن: به سرای سپنج مهمان را دل نهادن همیشگی نه رواست. رودکی. چو آمد بدان چاره جوی انجمن به رشتن نهاده دل و هوش و تن. فردوسی. جهان دل نهاده بدین داستان همان بخردان نیز و هم راستان. فردوسی. چنین گفت با سرفرازان رزم که ما دل نهادیم یکسر به بزم. فردوسی. شاه را گوتو به شادی و طرب دل نه و بس وزپی ساختن مملکت اندیشه مبر. فرخی. تا از شغل وی فارغ دل نگردم دل به وی ننهم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 399). دل بدیشان نه و چنان انگار کاین خسان نقشهای دیوارند. ناصرخسرو. هم قلتبان به چشم من آن مردی کو دل نهد به زیور و تیمارش. ناصرخسرو. گفت مراای شکسته عهد شب و روز در سفری و نهاده دل به سفر بر. مسعودسعد. خاقانیا به دولت ایام دل منه کایام هفته ایست خود آن هفته نیز نیست. خاقانی. کسی کو نهد دل به مشتی گیا نگردد به گرد تو چون آسیا. نظامی. معشوق هزاردوست را دل ندهی ور می دهی آن دل به جدایی بنهی. سعدی. به هرچه می گذرد دل منه که دجله بسی پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد. سعدی. ، رضا دادن. وادار کردن خویش را به پذیرفتن آن. تن دادن بدان. توکل کردن برآن. گردن نهادن بدان: بمیرد کسی کو ز مادر بزاد به داد خدا دل بباید نهاد. فردوسی. من ایدر همه کار کردم به برگ به بیچارگی دل نهادم به مرگ. فردوسی. دل بنهادی به ذل از قبل مال علت ذل تو گشت در بر تو دل. ناصرخسرو. تن سپرده به حکم دادارم دل نهاده به فضل یزدانم. مسعودسعد. ببین تا چند بار اینجا فتادم به غمخواری و خواری دل نهادم. نظامی. مگر دل نهادی به مردن ز پس که برمی نخیزی به بانگ جرس. سعدی. دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم هرکه از دوست تحمل نکند عهد نپاید. سعدی. ما بی تو به دل بر نزدیم آب صبوری چون سنگدلان دل ننهادیم به دوری. سعدی. نه مرا خاطر غربت نه ترا خاطر قربت دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم. سعدی. به سرکوی تو گر خوی تو این خواهدبود دل نهادم به جفاهای فراوان دیدن. سعدی. یا دل بنهی به جور و بیداد یا قصۀ عشق درنوردی. سعدی. سپاهی که کارش نباشد ببرگ چرا دل نهد روز هیجا به مرگ. سعدی. به سختی بنه گفتش ای خواجه دل کس از صبر کردن نگردد خجل. سعدی. سر اندر جهان نه به آوارگی وگرنه بنه دل به بیچارگی. سعدی. به شوربختی از آن دل نهاده ام که نمک برای تلخی بادام بهتر از قند است. صائب (از آنندراج). ، قناعت کردن. بسنده کردن. اکتفا کردن. خشنود شدن بدان. خرسند گشتن به آن: دل نه به نصیب خاصۀ خویش خاییدن رزق کس میندیش. نظامی. به پیغامی قناعت کرد ازآن ماه به یادی دل نهاد از خاک آن راه. نظامی. ، اعتماد کردن بدان. اطمینان یافتن به آن، تصمیم بر آن گرفتن. مصمم شدن بر آن. عزم آن کردن. عزم. عزیمه. (دهار) : نشست از بر گاه و بنهاد دل به رزم جهانجوی شاه چگل. فردوسی. چون محمود مردی بر وزیر خشم گرفته و برعزل او دل نهاده. (آثار الوزراء عقیلی). - دل بر کاری یا چیزی نهادن، دل را متوجه آن کردن. دل بستن بدان. دلبستگی یافتن به آن. شیفتۀ آن شدن. دل سپردن بر آن: منه هیچ دل بر جهنده جهان که با تو نماند همی جاودان. فردوسی. تو بر او عاشق و او بر تو نهاده دل خویش همچنان بر پسر ناصردین میر جهان. فرخی. تو عاشق صید و تیغبرکف عشاق تو دل بر آن نهاده. خاقانی. مرادی را که دل بر وی نهادی بدست آوردی و از دست دادی. نظامی. برآتش دل منه کو رخ فروزد که وقت آید که صد خرمن بسوزد. نظامی. گر دل نهی ای پسر بر این پند از پند پدر شوی برومند. نظامی. تبسم کنان گفتشان اوستاد که بر رفتگان دل نباید نهاد. نظامی. رو نعمره ننکسه بخوان دل طلب کن دل منه بر استخوان. مولوی. منه بر روشنایی دل به یکبار چراغ از بهرتاریکی نگه دار. سعدی. چرا دل برین کاروانگه نهیم که یاران برفتند و ما در رهیم. سعدی. هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده ایم هم دل بر آن دو سنبل هندو نهاده ایم. خواجۀشیراز (از آنندراج). - ، رضا دادن بدان. خود را آمادۀ پذیرفتن آن کردن. تن بدادن دادن. گردن نهادن بر آن. منتظر آن بودن. توطین. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) : که تو شهریاری و ما چون رهی برآن دل نهاده که فرمان دهی. فردوسی. بفرمای و من دل نهادم بر این نخواهم که باشد دلت پرزکین. فردوسی. بر تلخی عیش دل بباید نهاد، بل دل از جان شیرین برباید گرفت. (سندبادنامه ص 216). اکنون در مقام مذلت ایستاده ام و دل بر عقوبت شاه نهاده. (سندبادنامه ص 324). صبور باش و بر این درد دل بنه سعدی که روز اولم این درد در نظر می گشت. سعدی. هرکه ننهاده ست چون پروانه دل بر سوختن گو حریف آتشین را طوف پیرامن مکن. سعدی. که بار دگر دل نهد بر هلاک ندارد ز پیکار و ناورد باک. سعدی. روی بر خاک و دل بر هلاک نهاد. (گلستان سعدی). دل نهادم بر آنچه خاطر اوست. (گلستان سعدی). ، اطمینان یافتن بدان. اعتماد کردن بر آن. دل بستن: دل نهادن بر نعمت دنیا محال است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383). دل منه بر زنان از آنکه زنان مرد را کوزۀ فقع سازند تا بود پر دهند بوسه بر او چون تهی گشت خوار بندازند. علی شطرنجی. یکی بنگر که بر مخلوق هرگز ز بهر رزق شاید دل نهادن. علی شطرنجی. منه بیش خاقانیا بر جهان دل که عاشق کش است ارچه دلکش فتاده ست. خاقانی. بارها گفتی که بوسی بخشمت تا نبخشی دل برآن نتوان نهاد. خاقانی. (یعقوب بن لیث) مردمان را امان داد و ایمن کرد تا دل بر او نهادند. (تاریخ سیستان). مردمان هرات شیعت یعقوب گشته بودند از پیش و دل بر او نهاده. (تاریخ سیستان). دست به جان نمی رسد تا بتو برفشانمش بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش. سعدی. منه دل بر سرای عمر سعدی که بنیادش نه بنیادیست محکم. سعدی. منه بر جهان دل که بیگانه ایست چو مطرب که هر روز در خانه ایست. سعدی. دل منه بر وفای صحبت او کآنچنان را حریف چون تو بسیست. سعدی. منه دل بر سرای دهر سعدی که بر گنبد نخواهد ماند این گوز. سعدی. لاجرم مرد عاقل کامل ننهد بر حیات دنیا دل. سعدی. ، عزم کردن. (از زمخشری). مصمم شدن. جازم شدن. تصمیم بر آن گرفتن. اجماع. (از منتهی الارب) (از ترجمان القرآن جرجانی). ازماع. اعتزام. اعتقاد. تصمیم. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). تعزم. (از منتهی الارب). عزم. عزوم. عزیم. عزیمه. (تاج المصادر بیهقی) : وزیر گفت آن به زمان بدهی و جان با تو بماند... و دل بر این بنهادند. (مجمل التواریخ و القصص). دل بر مجاهده نهادن آسان تر است که چشم از مشاهده برگرفتن. (گلستان سعدی). - دل نهادن در چیزی یا در کاری، دلبستگی بدان پیدا کردن: دل نهادی در این سرای سپنج چند بسیار تاختی فرسنگ. ناصرخسرو. ای دوست دل منه تو درین تنگنای خاک ناممکنست عافیتی بی تزلزلی. سعدی
دل بستن. دلبستگی یافتن. رغبت پیدا کردن. علاقه پیداکردن. علاقه یافتن: از بس احسانها که می کرد با من، من نیز دل بنهادم و چند سال به گنجه مقیم شدم. (منتخب قابوسنامه ص 45). من که در هیچ مقامی نزدم خیمۀ انس پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم. سعدی. ، رضا دادن.پذیرفتن. تن دردادن. گردن نهادن: یا برقعی به چشم تأمل فروگذار یا دل بنه که پرده ز کارت برافکنند. سعدی. ، مصمم شدن. تصمیم گرفتن: چو بنهاد دل کینه و جنگ را بخواند آن گرانمایه هوشنگ را. فردوسی. - دل به چیزی یا کاری نهادن، دل بستن بدان. دلبستگی یافتن به آن. علاقه مندگشتن بدان. علاقه یافتن به آن. پرداختن به آن. متوجه شدن به آن: به سرای سپنج مهمان را دل نهادن همیشگی نه رواست. رودکی. چو آمد بدان چاره جوی انجمن به رشتن نهاده دل و هوش و تن. فردوسی. جهان دل نهاده بدین داستان همان بخردان نیز و هم راستان. فردوسی. چنین گفت با سرفرازان رزم که ما دل نهادیم یکسر به بزم. فردوسی. شاه را گوتو به شادی و طرب دل نه و بس وزپی ساختن مملکت اندیشه مبر. فرخی. تا از شغل وی فارغ دل نگردم دل به وی ننهم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 399). دل بدیشان نه و چنان انگار کاین خسان نقشهای دیوارند. ناصرخسرو. هم قلتبان به چشم من آن مردی کو دل نهد به زیور و تیمارش. ناصرخسرو. گفت مراای شکسته عهد شب و روز در سفری و نهاده دل به سفر بر. مسعودسعد. خاقانیا به دولت ایام دل منه کایام هفته ایست خود آن هفته نیز نیست. خاقانی. کسی کو نهد دل به مشتی گیا نگردد به گرد تو چون آسیا. نظامی. معشوق هزاردوست را دل ندهی ور می دهی آن دل به جدایی بنهی. سعدی. به هرچه می گذرد دل منه که دجله بسی پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد. سعدی. ، رضا دادن. وادار کردن خویش را به پذیرفتن آن. تن دادن بدان. توکل کردن برآن. گردن نهادن بدان: بمیرد کسی کو ز مادر بزاد به داد خدا دل بباید نهاد. فردوسی. من ایدر همه کار کردم به برگ به بیچارگی دل نهادم به مرگ. فردوسی. دل بنهادی به ذل از قبل مال علت ذل تو گشت در بر تو دل. ناصرخسرو. تن سپرده به حکم دادارم دل نهاده به فضل یزدانم. مسعودسعد. ببین تا چند بار اینجا فتادم به غمخواری و خواری دل نهادم. نظامی. مگر دل نهادی به مردن ز پس که برمی نخیزی به بانگ جرس. سعدی. دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم هرکه از دوست تحمل نکند عهد نپاید. سعدی. ما بی تو به دل بر نزدیم آب صبوری چون سنگدلان دل ننهادیم به دوری. سعدی. نه مرا خاطر غربت نه ترا خاطر قربت دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم. سعدی. به سرکوی تو گر خوی تو این خواهدبود دل نهادم به جفاهای فراوان دیدن. سعدی. یا دل بنهی به جور و بیداد یا قصۀ عشق درنوردی. سعدی. سپاهی که کارش نباشد ببرگ چرا دل نهد روز هیجا به مرگ. سعدی. به سختی بنه گفتش ای خواجه دل کس از صبر کردن نگردد خجل. سعدی. سر اندر جهان نه به آوارگی وگرنه بنه دل به بیچارگی. سعدی. به شوربختی از آن دل نهاده ام که نمک برای تلخی بادام بهتر از قند است. صائب (از آنندراج). ، قناعت کردن. بسنده کردن. اکتفا کردن. خشنود شدن بدان. خرسند گشتن به آن: دل نه به نصیب خاصۀ خویش خاییدن رزق کس میندیش. نظامی. به پیغامی قناعت کرد ازآن ماه به یادی دل نهاد از خاک آن راه. نظامی. ، اعتماد کردن بدان. اطمینان یافتن به آن، تصمیم بر آن گرفتن. مصمم شدن بر آن. عزم آن کردن. عزم. عزیمه. (دهار) : نشست از بر گاه و بنهاد دل به رزم جهانجوی شاه چگل. فردوسی. چون محمود مردی بر وزیر خشم گرفته و برعزل او دل نهاده. (آثار الوزراء عقیلی). - دل بر کاری یا چیزی نهادن، دل را متوجه آن کردن. دل بستن بدان. دلبستگی یافتن به آن. شیفتۀ آن شدن. دل سپردن بر آن: منه هیچ دل بر جهنده جهان که با تو نماند همی جاودان. فردوسی. تو بر او عاشق و او بر تو نهاده دل خویش همچنان بر پسر ناصردین میر جهان. فرخی. تو عاشق صید و تیغبرکف عشاق تو دل بر آن نهاده. خاقانی. مرادی را که دل بر وی نهادی بدست آوردی و از دست دادی. نظامی. برآتش دل منه کو رخ فروزد که وقت آید که صد خرمن بسوزد. نظامی. گر دل نهی ای پسر بر این پند از پند پدر شوی برومند. نظامی. تبسم کنان گفتشان اوستاد که بر رفتگان دل نباید نهاد. نظامی. رو نعمره ننکسه بخوان دل طلب کن دل منه بر استخوان. مولوی. منه بر روشنایی دل به یکبار چراغ از بهرتاریکی نگه دار. سعدی. چرا دل برین کاروانگه نهیم که یاران برفتند و ما در رهیم. سعدی. هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده ایم هم دل بر آن دو سنبل هندو نهاده ایم. خواجۀشیراز (از آنندراج). - ، رضا دادن بدان. خود را آمادۀ پذیرفتن آن کردن. تن بدادن دادن. گردن نهادن بر آن. منتظر آن بودن. تَوطین. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) : که تو شهریاری و ما چون رهی برآن دل نهاده که فرمان دهی. فردوسی. بفرمای و من دل نهادم بر این نخواهم که باشد دلت پرزکین. فردوسی. بر تلخی عیش دل بباید نهاد، بل دل از جان شیرین برباید گرفت. (سندبادنامه ص 216). اکنون در مقام مذلت ایستاده ام و دل بر عقوبت شاه نهاده. (سندبادنامه ص 324). صبور باش و بر این درد دل بنه سعدی که روز اولم این درد در نظر می گشت. سعدی. هرکه ننهاده ست چون پروانه دل بر سوختن گو حریف آتشین را طوف پیرامن مکن. سعدی. که بار دگر دل نهد بر هلاک ندارد ز پیکار و ناورد باک. سعدی. روی بر خاک و دل بر هلاک نهاد. (گلستان سعدی). دل نهادم بر آنچه خاطر اوست. (گلستان سعدی). ، اطمینان یافتن بدان. اعتماد کردن بر آن. دل بستن: دل نهادن بر نعمت دنیا محال است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383). دل منه بر زنان از آنکه زنان مرد را کوزۀ فقع سازند تا بود پر دهند بوسه بر او چون تهی گشت خوار بندازند. علی شطرنجی. یکی بنگر که بر مخلوق هرگز ز بهر رزق شاید دل نهادن. علی شطرنجی. منه بیش خاقانیا بر جهان دل که عاشق کش است ارچه دلکش فتاده ست. خاقانی. بارها گفتی که بوسی بخشمت تا نبخشی دل برآن نتوان نهاد. خاقانی. (یعقوب بن لیث) مردمان را امان داد و ایمن کرد تا دل بر او نهادند. (تاریخ سیستان). مردمان هرات شیعت یعقوب گشته بودند از پیش و دل بر او نهاده. (تاریخ سیستان). دست به جان نمی رسد تا بتو برفشانمش بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش. سعدی. منه دل بر سرای عمر سعدی که بنیادش نه بنیادیست محکم. سعدی. منه بر جهان دل که بیگانه ایست چو مطرب که هر روز در خانه ایست. سعدی. دل منه بر وفای صحبت او کآنچنان را حریف چون تو بسیست. سعدی. منه دل بر سرای دهر سعدی که بر گنبد نخواهد ماند این گوز. سعدی. لاجرم مرد عاقل کامل ننهد بر حیات دنیا دل. سعدی. ، عزم کردن. (از زمخشری). مصمم شدن. جازم شدن. تصمیم بر آن گرفتن. اجماع. (از منتهی الارب) (از ترجمان القرآن جرجانی). ازماع. اعتزام. اعتقاد. تصمیم. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). تعزم. (از منتهی الارب). عزم. عزوم. عزیم. عزیمه. (تاج المصادر بیهقی) : وزیر گفت آن به زمان بدهی و جان با تو بماند... و دل بر این بنهادند. (مجمل التواریخ و القصص). دل بر مجاهده نهادن آسان تر است که چشم از مشاهده برگرفتن. (گلستان سعدی). - دل نهادن در چیزی یا در کاری، دلبستگی بدان پیدا کردن: دل نهادی در این سرای سپنج چند بسیار تاختی فرسنگ. ناصرخسرو. ای دوست دل منه تو درین تنگنای خاک ناممکنست عافیتی بی تزلزلی. سعدی
عاشق شدن دلداده گشتن، علاقه یافتن، توجه کردن دقت نمودن، دلیر ساختن جرات دادن، یا دل دادن وقلوه گرفتن با اشتیاق گرم گفتگو شدن، راز و نیاز کردن (عاشق و معشوق)
عاشق شدن دلداده گشتن، علاقه یافتن، توجه کردن دقت نمودن، دلیر ساختن جرات دادن، یا دل دادن وقلوه گرفتن با اشتیاق گرم گفتگو شدن، راز و نیاز کردن (عاشق و معشوق)